*** سال 1358 بود که به همراه مادرخواندهاش ننه طاهره به خانهمان آمد. شوخطبعی و متانتش از همان آغاز بر دلم نشست. باوقار بود اما محجوب و سر به زیر نبود و من بیآنکه هراسی از ازدواج با مردی که پاسدار اسلام است و شاید هیچگاه در خانه نباشد گفتم: « بله » و با خرید یک حلقه و آئینه شمعدان و مهر 75 هزار تومان به همسری مردی درآمدم که از ایمان و تقوا چیزی کم نداشت. ماه رمضان همان سال با دادن افطاری نان و پنیر و سبزی زندگی مشترک ما آغاز شد و رنگ زندگی هر دوی ما تغییر کرد.
*** وقتی شنید فرزندی در راه دارد، خیلی خوشحال شد. با خنده گفت: « فاطمه خدا کند پسر باشد. » گفتم : ان شاء الله اما دل توی دلم نبود. چند روز بعد عازم مأموریت شد و چند ماهی به خانه نیامد. در دلم آشوبی برپا بود. میترسیدم فرزندم دختر باشد و حمید از خانه و زندگی دل بکند. میترسیدم مبادا با به دنیا آمدن این بچه، ما از یکدیگر دور شویم و او دیگر آن مهر و محبت سابق را نداشته باشد. دلداریهای مادرم هم اثری نداشت؛ کابوس شبانه من، آن روزها فرزند دختر بود و بالاخره از آن چه میترسیدم، به سرم آمد. فرزندم دختر بود. اما رفتار حمید مرا شگفت زده نمود. او از خوشحالی بالا و پایین میپرید. آنقدر به من محبت کرد که یک روز بیاختیار گریهام گرفت. نگرانی این نه ماه را برایش تعریف کردم. کمی دلخور شد و گفت: « من اگر گفتم پسر، برای این نبود که دختر دوست ندارم. فقط برای این که وقتی من نیستم، توی خانه مرد باشد وگرنه دختر و پسر ندارد. خدا را شکر که سالم است.» از آن روز مهر حمید در دلم صدبرابر شد.
*** هر چه از مهربانیاش بگویم، کم گفتهام؛ حمید آئینه اخلاص، وفا و صمیمیت بود و من عاشقانه او را ستایش میکردم. آن قدر به دیگران محبت میکرد که من بعید میدانم یک نفر از او کدورتی داشته باشد. گرچه زندگی با او که همیشه در جبهه و مأموریت بود، سخت به نظر میرسید و من در خانه جای خالیش را به سختی تحمل میکردم؛ اما نمیتوانستم مانعش شوم چون به مرامش معتقد بودم و یقین داشتم راه او راهی خدایی است.
راوی:فاطمه حسنی سعدی همسر شهید
www.sobh.orgمنبع: