|
سر تا پاش خاکی بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما . دو ماه بود ندیده بودمش. ـ حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور. بعد نماز بخون. سر سجاده ایستاد. آستینهاش را پایین کشید و گفت :"من با عجلهاومدهم که نماز اول وقتم از دست نره.."...."" کنارش ایستادم. حس میکردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شایداینجوری میتوانستم نگهش دارم. منبع : کتاب « همت » از مجموعه کتب یادگاران
[ جمعه 92/1/23 ] [ 10:0 صبح ] [ ]
|
|