سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روی صفحه های کاغذی تقویم روزمرگی مان، امروز به یک جشن عروسی ماندگار در تاریخ نامگذاری شده است؛ جشنی که قرن ها از آن می گذرد اما هنوز کسی پرده از راز و رمز آن شب شیدایی برنداشته است؛ حیفم آمد در روزگاری که «ازدواج» بیشتر شبیه یک معامله غیر پایاپای شده است، با واژگانی از جنس احساس، نبض وجود خاکی مان را نذر آن روز تقویمی شده نکنیم...این تحفه ای برای بانوست...تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...
هنوز نه ...
گام که بر می دارید بانو! حیا و متانت سر تواضع به آستان ملاحتتان فرو می آورند، نزدیک پدر که می شوید، آبروی هر دو عالم تمام قد مقابلت احرام می بندند و با تمام وجود آن رایحه معطر ریحانه وجودت را بر شانه های زمین و پیشانی آسمان می پاشند، می خندی و گل از گل رسول
گل ها می شکفد، چهارده بهار از نوشکفتگی ات گذشته و خانه رسول خدا بعد از بانوی رافت و پاکی، خدیجه سلام الله علیها، مملو حضور رضوانی شما گشته است... با کنیزان و اهل خانه مهربانی و آفتاب مهر وجودت را از آنها دریغ نمی کنی، نیکی رفتارت در مدینه النبی مثال زدنی است و حالا که همچون نیلوفر آبی آسمان را به قصد قربت قنوت می بندی، خیل مشتاقان برای آن که عروس مبروک خانه شان شوی، هر یک پیش کشی فرستاده اند، عبدالرحمان صد شتر سیاه موی و چشم آبی که بر هر کدام باری از کتان سفید مصری و ده هزار دینار طلا نهاده شده به در خانه فرستاد... عثمان دو برابر این و عمر و ابوبکر هم که ملتمسانه تو را از پدر خواستگاری کرده اند... ولی هر کدام را که شنیدید چهره در هم کشیدید که یعنی نه! و پدر هم که می داند «ام ابیهایی» و دختر گل بوی پیامبر(ص)، او هم می گوید:«نه! هنوز ازدواج فاطمه(س) مقرر نشده است ... »
کارگر نخلستان های مدینه!


این روزها بر طبل جنگ نمی گذرد و آتش جنگی هنوز برافروخته نشده است... هر روز صبح دمان، آن هنگام که آسمان خورشید را ندیده است، مردی جوان و ستبر، راهی نخلستان های اطراف مدینه می شود... او به تازگی کارگر مردی از اهل مدینه شده تا نخلستان هایش را با شتر خود آبیاری کند و در گرمای طاقت فرسای حجاز، عرق ریزان، شکر خدا را به جای آورد و توشه ای برای یک زندگی آرام و ساده فراهم آورد. مردم شهر او را به خوبی می شناسند. بر کسی پوشیده نیست که او نزدیک ترین و محبوب ترین یار پدر است. دلاورترین و بهترین سرباز سنگر پیامبر(ص) هم؛ پسر عموی پیامبر(ص) نیز هست، مونس او، شاگرد او، پرورش یافته مکتب او و... در یک کلام او علی پیامبر(ص) است. دیر زمانی می شود که دل در گروی مهر، داده و دلداده دردانه احمد صلوات الله علیه شده است؛ حالا با دستانی سرشار از لبخند شرف و اصالت و دلی مملو از عشق! می خواهد ام ابیهای رسول رحمت را خواستگاری کند...
انتشار شور و شرم در مدینه
نزدیک غروب است، علی(ع) کارهایش را به اتمام رسانیده و عازم خانه می شود. مسیر خانه تا نخلستان را با یاد او پر می کند. لبانش که همواره عطرآگین ذکر پرودگار بوده، حالا طعم اضطراب و تشویش یاد او و درخواست از پدرش را به خود گرفته است، اگرچه یاد او هم ذکر خداست و چه ذکر دل نواز و روح بخشی! خیال وصال چنان شوری در دلش انداخته که خستگی کار طاقت فرسای امروز را از یاد برده است. به خانه که
می رسد از سر چاه وضویی
می گیرد و غسلی می کند و لباس نویی می پوشد. دو رکعت عشق
به جا می آورد و با قنوتی از لب ایوان دل با خدا حرف هایش را یکسره می کند...
راه می افتد...کوچه های مدینه هم می دانند گام های علی(ع) مثل همیشه نیست؛ راه که می رود، شور و شادی از روحش منتشر می شود؛ کاهگل دیوارهای مدینه طعم دلپذیر یک شب دلنشین را با خود مزه مزه می کنند. هر که او را
می بیند، می فهمد این علی(ع) با علی(ع) روزهای گذشته تفاوت دارد. صورتش مانند ماه شب چهارده و چشمانش پر از ستاره شده است. ستاره هایی که به نجوای قلبش چشمک می زنند...به خانه پیامبر(ص) می رسد و با قلبی توام شرم و شادی در را می کوبد. ام سلمه می پرسد: کیستی؟ و پیش از آن که جوابی بشنود، پدر از تو در توی اتاق فریاد می زند: « او پسرعمویم و محبوب ترین مردم نزد من است!» در باز می شود...وارد خانه می شود، انگار تمام نخل ها او را می شناسند؛ سر خم می کنند و سلام می دهند به رعنای مدینه...
سکوت مهر؛
پادشاهی قافله سالارمهتاب
آرام و مودبانه مقابل پدر نشسته است و ساکت و خاموش سر به زیر انداخته است. از شوخی ها و
خنده هایش هم خبری نیست و پیامبر(ص) که بهتر از همه او را می شناسد از علی(ع) می خواهد که حرف دلش را بزند. پیامبر که می داند او برای چه آمده است! اما می خواهد دامادش خود سخن از دلدادگی بگوید! چند قطره شرم روی پیشانی علی(ع) شکوفه می زند، بالاخره تصمیم می گیرد از گذشته بگوید و بعد از درخواستش ...
حالا نوبت حرف هایش به عشق رسیده است، باید از فاطمه(س) بگوید و می گوید که فاطمه را به همسری می خواهد. صدای ضربان قلب علی(ع) به راحتی از پشت آن دشداشه سپید به گوش می رسد! تبسم است که چون باران بر پهنای چهره دلربای رسول مهربانی نازل شده است. لب های مبارک حضرت چون عسل شیرین شده و...
برمی خیزد و او را صدا می زند.
با چه اشتیاقی پاسخ می دهید! در خواست پسرعموی پدر را
می شنوید. هم او که حرمت حضورش در خانه تان همیشه جاری است؛ هم او که از بدو تولد دوشادوش پدر چون سایه ای منبعث از انوار پیامبر(ص) کنارتان بوده است. سرتان را پایین می اندازید؛ مثل علی(ع)... به یاد چهره همیشه مردانه اش با لبخند پاسخ می دهید و دیگر هیچ نمی گویید، پدر که تار و پود وجودش را لبخند فرا گرفته است، بلند و طوریکه میهمان امشب بشنود، می گوید: «الله اکبر! سکوت او نشانه رضایت است... » و چه غوغایی می شود در دل قافله سالار مهتاب... اهل خانه همه به یکدیگر خیره شده اند و آستین به دهان، نقل خنده های ریز ریزشان، حرف جشن ازدواج آب و آفتاب است...
مهر خاتون یاس ها...
پدر برای مهر او پرسیده است که «پسر عمو! آیا چیزی داری که فاطمه را به عقد تو در آورم؟» علی(ع) هم چنان سرش از شرم پایین است... «من تنها یک شمشیر دارم و یک زره و یک شتر و دیگر
هیچ ... » و می شنود که: «از شمشیرت که در راه جهاد با خدا بی نیاز نیستی، با شترت هم که برای نخل ها و خانواده ات آب می بری و هنگام سفر بار خود بر آن می نهی، پس همین زره مهریه فاطمه باشد!» و علی مرد خاتون یاس ها شد...
خدا خطبه را خوانده بود
طنین صوت دلنواز رسول الله همچون آواز مرغان خوش الحان در گوش های علی(ع) طنین می انداخت، قند توی دلش آب می شد...«شادباش! که پیش از این، خدا در آسمان او را به عقد تو در آورده بود. قبل از آن که تو بیایی همین جا فرشته ای آمد و گفت: «سلام و رحمت خدا بر تو ای پیامبر خاتم! شادباش! که کارت، سامان گرفته و نسلی پاک و طاهر نصیبت شده است.» سپس جبرئیل آمد و گفت : «فاطمه(س) را به عقد علی(ع) در آور و آن ها را به دو پسر پاک و نجیب و طیب و نیکو کار که در دنیا و آخرت فضیلت دارند بشارت بده ... » هنوز فرشتگان نرفته بودند که تو در زدی ... من فرمان پرودگارم را اجرا خواهم کرد و جگرگوشه ام را به عقد تو در می آورم. به مسجد برو تا من هم بیایم و عقد را جاری سازم...
و علی(ع) همچنان نگاهش به زمین دوخته شده بود... صدای بال های ملائکه در گوش داماد شنیده
می شد. علی(ع) به سجده رفته است « پرودگارا به من توفیق بده تا شکر نعمتی را که عطایم کرده ای به جا آورم». صف ملائک در هفت طبقه آسمان نقل و شیرینی پخش می کنند و در جغرافیای هستی سبد سبد لبخند
می پراکنند...شاید! دیگر آسمان و زمین تا این اندازه علی(ع) را شاد نبیند ...تا این حد زهرا(س) را دلشاد نیابند...
کاسه های سفالی آب!
زره را به چهارصد درهم نقره فروخت و به رسول خدا(ص) تقدیم کرد. حضرت نیز مشتی از پول ها را به بلال داد تا برای نوعروس مقداری عطر بخرد و بخشی از پول ها را به عمار و یاسر و سلمان داد تا جهزیه ای برایش فراهم کنند. همه چیز ساده است و بی آلایش. نگاه پدر که به این جهزیه می افتد، اشک
بی اختیار بر روی گونه های مبارک سبز می شود؛ سر به سوی آسمان بلند می کند و فاطمه و علی
فاطمه اش را از عمق جان دعا
می کند: «بار خدایا! به کسانی که بیشتر ظرف هایشان از سفال است برکت عنایت فرما!».
فرشته ها غرق بوسه این کاسه های ساده سفالی شده اند، شاید ! به یمن روزی است که قرار است حسنین و زینبین در این کاسه ها آب بیاشامند...
روزهای بی تو !
ماه رمضان و شوال و ذی القعده سپری شده و هنوز در خانه پدری و زندگی مشترکت را با علی(ع) آغاز نکرده ای. لحظات به بی قراری، برای زودتر هم آسمان شدنت با علی(ع) می گذرند و علی(ع) هم که شرم دارد با پدر از مراسم عروسی سخن بگوید؛ آخر او
ام ابیهای پدر است!

 اوایل ذی الحجه شده که عقیل از علی برای نیاوردن تو به خانه اش
می پرسد و علی از ضربان شرم در قلب بزرگ و دلداده اش سخن
می گوید؛ با هم راهی منزل پیامبر(ص) می شوند که ام یمن، کنیز حبشی آمنه و پیامبر(ص)، پیشنهاد می کند که این درخواست را به زنان بسپارند و با ام سلمه و دیگر زنان راهی خانه رسول بوستان رحمت می شوند و درخواست علی(ع) را می گویند و پدر نیز مرتضی را می خواهد که «برخیز و بساط جشن عروسی ات را فراهم آور!»
عروس تا به همیشه یاس ها
پدر ده درهم باقی مانده از مهریه را به علی(ع) می دهد. قرار می شود با این پول روغن و کشک و خرما بخرد. بلال هم گوسفندی را ذبح کرده و آماده می کند. همه اصحاب خوشحالند و خوشحال تر از همه مردیست که آستین ها را بالا زده و با مخلوط کردن روغن و کشک و خرما، سرگرم تهیه غذا شده است. او شادمان تهیه ولیمه یگانه دخترش است.
... علی(ع) در مسجد همه را دعوت کرده است و حالا جمعیت فراوانی در گوشه و کنار منزل پیامبر(ع) از مائده بهشتی می خورند و شادمانی می کنند. ملائک گرد غذا جمع شده اند و باران برکت این طعام بهشتی را تبرک می کنند تا تمام نشود...و تو ای بانوی غزل های آفتابی! عروس تا به همیشه یاس ها شده ای و در دلت غوغای وصل به علی(ع) موج می زند و گونه های شرمت سرخ فام دیدار چشم های تازه دامادت گشته است. از روی شتر پیاده می شوی، پدر روانداز سفید چهره نورانی ات را کنار می زند. صدای هلهله زنان عرب یک لحظه هم قطع نمی شود، دیوار های کاهگلی و سرد مدینه میزبان شاپرک هایی شده است که به عشق این جشن جاودانگی، با بال هایشان عطر دل انگیز یک پیوند بهشتی را در مدار هستی منتشر می کنند؛ آفتاب خود را پشت ابرها پنهان می کند تا هرم گرم خود را به سایه ای خنک برای تازه عروس و داماد تبدیل کند...پیامبر(ص) که لبخند وسعت چهره اش شده است، دستانت را در دستان مردترین مردها می گذارد. رو به آسمان برایتان شادی و حسن عاقبت را طلب می کند و به
چشم هایت خیره می شود و تو اگر چه شادی اما محزون رفتن پدر می شوی و این دست گرم علی(ع) است که پناهگاه آرامشت شده است. پدر می رود و از همه می خواهد که بروند. حالا تو مانده ای. و علی(ع) و اتاقی ساده که جز میهمانی سکوت شن نرم در کف اتاق و نصب چوبی برای پهن کردن لباس ها و چند ظرف سفالی چیز دیگری در آن نیست. اما انگار این خانه و این اتاق، مجلل ترین و با شکوه ترین خانه جهان برای توست. دلت لبریز از یک شادی شیرین است و وجودت در کنار علی(ع) به آرامش رسیده است...

 منبع:www.tebyan.om


[ یکشنبه 86/9/25 ] [ 12:0 صبح ] [ ]

مراسم این هفته

چهارشنبه 2 دی‌ماه
خیابان معلم / کوی 10 / فرعی چهارم
شروع مراسم ساعت ۱۹:۳۰

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 28
بازدید دیروز: 83
کل بازدیدها: 562597