هرروز وقتی بر می گشتیم بطری آب من خالی بود ؛اما بطری مجید پازوکی پربود.توی گرما آفتاب که میزد همش دنبال جای خاصی می گشت.نزدیک ظهر بود روی یک تپه با ارتفاع هشت متری نشسته بودیم ودید میزدیم که مجید بلند شد.خیلی حال عجیبی داشت،تا به حال اینطوری ندیده بودمش.مدام میگفت پیداش کردم .این همون بولدوزره و...

یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند.روی سیم خاردار دوشهید افتاده بودند که به سیم خاردار جوش خورده بودندوپشت سر آنهاچهارده شهید دیگر.مجید بعضی از آنهارا به اسم میشناخت،مخصوصا آنهارا که روی سیم خاردار بودند.جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود.مجید بطری آب را برداشت روی دندانهای جمجمه ها می ریخت وگریه میکرد ومیگفت:"بچه ها ببخشید اون شب بهتون آب ندادم.به خدا نداشتم ،تازه آب براتون ضرر داشت"اون روز مجید روضه خوان شده بود و...                                            


[ پنج شنبه 90/6/31 ] [ 10:24 صبح ] [ ]

مراسم این هفته

چهارشنبه 2 دی‌ماه
خیابان معلم / کوی 10 / فرعی چهارم
شروع مراسم ساعت ۱۹:۳۰

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 54
کل بازدیدها: 576617