|
آزاده ها که آمدند،عکس پسرش را نشانشان مداد.هر کدام چیزی می گفتند:می شناسمش،اونجا دیدمش،همین ماه برمی گرده ایران،باسری بعدی قرار بیادو...همه چیزرا آماده کرده بودند،کتو شلواربراش سفارش داده بودند،برای اتاق ها پرده نودوخته بودن،حتی میوه هارو هم شسته بودند.توی حیاط گذاشته بودند. دیگر جز منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد. [ یکشنبه 90/9/13 ] [ 3:0 عصر ] [ ]
|
|