|
تشرف حضرت آیه الله مرعشی نجفی خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه در کتاب قبسات در شرح زندگی مرحوم آیه الله مرعشی سه حکایت در رابطه با تشرف این مرجع بزرگ به خدمت حضرت ولی عصر علیه السلام آمده است و اینک آن داستان: ایشان اظهار میدارند در ایام تحصیلِ علوم دینی و فقه ِاهل بیت علیهم السلام در نجف اشرف، شوق زیاد به دیدار جمالِ مولایمان حضرت بقیه الله الاعظم (عج) داشتم. با خود عهد کردم که چهل شبِ چهار شنبه، پیاده به مسجد سهله بروم، به این نیّت که به این فوز بزرگ نائل شوم. تا 35 یا 36 چهارشنبه ادامه دادم. به حسب تصادف در این شب، رفتنم تأخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود. ادامه مطلب در ادامه مطلب... نزدیک مسجد ِسهله خندقی بود. هنگامی که به آنجا رسیدم، شب ِتاریک و وحشت و ترس مرا گرفت، مخصوصاً از زیادی دزدها. ناگهان صدای پایی را از پشت سر شنیدم که بیشتر موجب ترس و وحشتم گردیده برگشتم به عقب، سید عربی را دیدم به لباس بادیهها، نزدیک من آمد و گفت (به زبان فصیح): ای سید سلامٌ علیکم؛ ترس و وحشت از بدنم بکلی رفت و تعجب کردم که چگونه این شخص در تاریکی شب موجب سیادت من شد. به هر حال میگفتیم و راه میرفتیم: از من سؤال کرد کجا قصد داری؟ گفتم: مسجد سهله، فرمود: به چه جهت؟ گفتم: به قصد تشرف به زیارت امام زمان، حضرت ولی عصر عج الله تعالی فرجه. به مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان رسیدیم، داخل مسجد شده و نماز خواندیم و بعد از دعائی که سید خواند که گویا با او دیوار و سنگها آن دعا را میخواندند، احساس انقلابی عجیب درون خودم نمودم که از وصف آن عاجزم. بعد از دعا آن سید فرمود: سید تو گرسنهای چه خوبست شام بخوری: پس سفرهای را که زیر عبا داشت بیرون آورد و در آن مثل اینکه سه قرص نان، دو یا سه خیار سبز ِتازه بود. مثل اینکه تازه از باغ چیده، در صورتی که ما، در چلّهی زمستان و سرمای زنندهای به سر میبردیم. من متوجه این معنا شدم که این سیّد ِعرب چگونه، و این خیارها را در این فصل از کجا آورده است! به هر حال طبق دستور آقا انجام دادم وسپس فرمود: بلند شو تا به مسجد سهله برویم. داخل مسجد شدیم و من به مشایعت از آن حضرت، اعمالِ وارده را انجام دادم و بی اختیار نماز مغرب و عشا را به او نیز اقتدا کردم امّا نمیدانستم این آقا کیست؟ آقا پس از تمام کردن نماز از من پرسید: ای سید آیا مانند بقیّه، پس از مسجد سهله به کوفه میروی یا در مسجد میمانی؟ گفتم: در مسجد میمانم. در وسط مسجد نشستیم در مقام امام صادق علیه السلام، به سید گفتم: آقا چای یا قهوه یا دخانیات میل دارید آماده کنم؟ در جواب کلام جامعی را فرمود: «این امور از فضول ِزندگی است و ما از این فضولات دوریم». این کلام در اعماق وجودم تأثیر گذاشت به طوری که هر وقت به یاد آن میافتم وجودم میلرزد. پس از این که دو ساعت گذشت خواستم از مسجد بیرون روم به خاطر حاجتی که داشتم؛ آمدم نزد حوض که به ذهنم رسید این آقا که بود؟ این سید کیست که این همه با فضیلت است؟ با خود گفتم: شاید همان مقصود و معشوقم باشد، تا به ذهنم این معنی خطور کرد برگشتم مضطرب، ولی آن آقا را ندیدم؛ یقین پیدا کردم که آن همان آقایی است که دنبالش میگشتم. مانند دیوانگان به دور مسجد میگشتم و گریه میکردم تا صبح، همچون عاشقی که بعد از وصال مبتلا به هجران شود.
[ سه شنبه 90/10/27 ] [ 3:26 عصر ] [ ]
|
|