|
یکروز با عباس بابایی سوار موتور سیکلت بودیم، تا مقصد چند کیلومتر مانده بود، ناگهان عباس «گفت دایی نگهدار!» متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده در مسیر می رفت. عباس پیاده شد و از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. عباس پس از سوار شدن پیر مرد به من گفت: دایی جان شما ایشان را به مقصد برسان من خودم بقیه راه را پیاده می آیم. پیر مرد را به مقصد رساندم هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید آنوقت فهمیدم برای اینکه من به زحمت نیفتم همه مسیر را دویده بود. گردآورنده : سیدمحسن میرمسیب [ سه شنبه 90/12/9 ] [ 5:49 عصر ] [ ]
|
|