|
گردن بند بابرکت غلام می خندید واو فکر می کرد که غلام به خاطر آزادی ا ش می خندد. پرسید: -از این که آزاد شدی خوش حالی ؟ -آری ای بانو !ولی خنده ام به خاطر چیز دیگری است ! -به خاطر چه چیزی است ؟ -به خاطر گردن بند شما ! -مگر گردن بند من خنده دارد ؟! -اجازه دهید توضیح دهم.پیر مردی که رسول خدا فرستاد و شما گردن بند را به او بخشیدید به مسجد آمده بود تا آن را بفروشد و لباس و غذا و توشه ی راه تهیه کند.ار با بم عمار برای خرید آن بیست دینار و د ویست درهم به او داد . لباس اسب غذا هم به او داد و پیر مرد بسیار خوش حال شد . شما را دعا کرد و رفت . سپس عمار گردن بند را معطر کرد و در پارچه ای گذاشت ومرا به همراه آنها رای شما هدیه فرستاد که از این پس غلام شما باشم. -ولی من تورا در راه خدا آزاد کردم! وتو دیگر غلام نیستی . -ای دختر رسول خدا !خنده ی من نیز به همین خاطراست چه گردن بند با برکتی بود ! گرسنه ای را سیر کرد .ٍٍ فقیر و رهنه ای را بی نیاز نمود و برده ای را ازاد کرد . سرانجام هم به دست صاحبش رسید . غلام تا زنده بود ٍ خاطره آن روز را به یاد داشت و برای همه تعریف می کرد . [ یکشنبه 91/1/27 ] [ 7:23 عصر ] [ ]
|
|