|
مباداچشم هایت رابازکنی! آرام کلیدش را در قفل انداخت. مواظب بود که قفل در صدا ندهد. گیوه های چرکش را که به زحمت سفیدی اش دیده می شد ، ازپایش درآورد. نوری که ازلای پرده های هواکش به راهرو می تابید سایه اش را روی زمین پهن کرده بود. دستش به طرف کلید برق برد تا روشنش کند ، اما ترسید بچه هایش بیدارشوند . دستش را برد طرف در .نگاهش افتاد به نقاشی روی در. او را با بغلی پراز میوه کشیده بودند. درشت زیرش نوشته بودند:(بابا) نقاشی در اشک چشم هایش وارونه شد. آرام دستگیره را پایین کشید. (تق ...!) بدنش لرزید. (نکند که ...) حامد زیر چشمی پدرش را نگاه کرد. یواشکی روی شانه هایش غلت خورد و آرام در گوش علی زمزمه کرد:( نکنه چشمهات و باز کنی که بابا خجالت بکشه... [ یکشنبه 91/8/7 ] [ 9:49 صبح ] [ ]
|
|