| ||
[ سه شنبه 92/8/7 ] [ 10:45 عصر ] [ ]
گفتم: «کجا برادر؟» گفت: «با برادر فلانی کار دارم.» گفتم: «لطفاً سلاحتون را تحویل بدهید» گفت: «الله اکبر!» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «ما مسلح به الله اکبریم.» بعد هم زیر زیرکی خندید. [ سه شنبه 92/8/7 ] [ 7:0 صبح ] [ ]
گفتم: «بچه الان چه وقت نماز خواندنه؟» گفت: «از کجا معلوم دیگه وقت کنم.» توی آن هیری ویری شروع کرد به نماز خواندن. السلام علیکم و رحمهالله و برکاته را که گفت، یک خمپاره آمد و بردش مهمانی.
[ دوشنبه 92/8/6 ] [ 12:3 صبح ] [ ]
بارها اتّفاق افتاده بود که وقتی شهید مصطفی چمران توی لبنان از شهری به شهر دیگر می رفت، همان وسط راه اگه می دید بچه ای کنار جاده نشسته و گریه می کند، از ماشین پیاده می شد؛بچه را بغل می کرد و صورتش را با دستمال پاک می کرد و می بوسید. بعد اشک های خودش سرازیر می شد.
[ جمعه 92/8/3 ] [ 8:0 صبح ] [ ]
|
||