|
داستان 2 روزی بهلول به کاخ هارون الرشید قدم گذاشت . هارون در قصر نبود و فقط نگهبانان از کاخ محافظت و مراقبت می کردند بهلول در قصر قدم زد و به تخت پادشاهی هارون الرشید رسید . تخت خالی بود و بهلول به سمت تخت حرکت کرد و روی آن نشست .نگهبان ها عصبی شدند و همانطور که خشمگین شده بودند به سمت بهلول حمله بردند و او را با کتک از تخت بیرون کشیدند ساعتی بعد هارون الرشید به کاخ خویش برگشت و بهلول را گریان مشاهده کرد ..نگهبانان را صدا زد و سبب و علت گریه های بهلول را پرسید . نگهبانان کل قضیه را برای هارون الرشید تعریف کردند . هارون به قصد دلجویی نزد بهلول رفت و گفت : گریه نکن من نگهبانان را ادب خواهم کرد . بهلول به هارون نگاهی کرد . گفت من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو گریه می کنم زیرا من برای لحظه ای روی تخت تو نشستم و این همه کتک خوردم تو که تمام عمر بر این تخت نشسته ای چه کتکی خواهی خورد ؟!؟
بسیار واضح است که در هر دو داستان بهلول با بیان طنز امر به معروف و نهی از منکر کرد
[ شنبه 92/2/21 ] [ 3:51 عصر ] [ ]
یکی از دیگر از شیوه های موثر در امر به معروف و نهی از منکر , بیان در غالب طنز است داستان1: داستان معروفى هست که بهلول که مرد عاقلى بود ولى خودش را به دیوانگى زده بود و به همان عالم دیوانگى سر به سر بزرگان و اکابر مىگذاشت و شوخى شوخى حقایق را به آنها مىگفت (مىگویند قوم و خویش و پسرعموى هارون هم بود) مىرفت و به هارون به همان عالم دیوانگىاش حرفهایى را که هیچ عاقلى جرأت نمىکرد بگوید مىزد. یک وقتى از جایى مىگذشت، دید که دارند مسجدى مىسازند. رفت به آن بانیان مسجد گفت که چکار مىکنید؟ گفتند: مسجد مىسازیم. گفت: مسجد براى چه مىسازید؟ گفتند: مسجد را براى خدا مىسازیم. محرمانه رفت دستور داد تابلویى را روى سنگى درست کردند به نام مسجد بهلول. همین که این سنگ را درست کردند یک شب نصف شب- که کسى نفهمید- رفت آن را در سردر مسجد زد، یک تابلوى خیلى بزرگى: مسجد بهلول. فردا صبح مردم آمدند نگاه کردند دیدند در سردر این مسجد تازهساز نوشته مسجد بهلول. خود صاحب کارها آمدند و دیدند. ناراحت و عصبانى شدند، زدند تابلو را کندند و ریختند دور. بهلول را گیر آوردند، کتکش زدند و گفتند: این چه کارى بود که کردى؟ چرا نوشتى مسجد بهلول؟ گفت: چه عیبى داشت؟ گفتند: این همه پول ما خرج کردیم که مسجد به نام تو باشد؟! گفت: براى کى خرج کردید؟ براى خدا خرج کردید یا براى مردم؟ اگر براى خدا خرج کردید که خدا اشتباه نمىکند. اگر من نوشتم «مسجد بهلول» آیا خدا در حسنات من مىنویسد؟ خدا در حسنات شما مىنویسد. و اما اگر براى مردم کردید پس چرا مىگویید که ما براى خدا کردیم. پس بر خودتان مطلب را مشتبه نکنید. منبع: مجموعه آثاراستادشهیدمطهرى جلد26 صفحه 365
[ جمعه 92/2/20 ] [ 4:0 عصر ] [ ]
جیب رضاشاه ته ندارد یک روز رضاشاه از روی مزاح و شوخی در مجلس، دست روی جیب مدرّس گذاشت و گفت: آقا! جیب شما خیلی بزرگ است. مدرّس جواب داد: بزرگ است ولی ته دارد، جیب شماست که ته ندارد.
[ دوشنبه 92/2/16 ] [ 11:15 عصر ] [ ]
رضا شاه دورو رضا در اوّل خیابان سپه محوطهی بزرگی را که به نام باغ ملّی بود تعمیر و بازسازی نموده، مراسم نظامی را در آن برگزار میکرد. در بالای سر در بزرگ آن، مجسّمهی نیم تنهای از خود نصب نمود که مانند دو مجسّمه از پشت به هم چسبیده بود که هم از بیرون، تمام صورت پیدا بود و هم از درون. روزی برای مراسمی، مدرّس را دعوت کردند. هنگامی که مدرّس به باغ ملّی رسید، رضاخان و عدّهای دیگر از وی استقبال کردند و رضاخان به شرح و توصیف پرداخت. سپس در چادری نشستند. رضاخان از مدرّس پرسید: حضرت آقا! در ورودی را ملاحظه فرمودید؟ مدرّس جواب داد: بله، مجسّمهی شما را دیدم. درست مثل صاحبش دورو دارد. رضا شاه از شرم و ناراحتی به خود میپیچید و تا پایان مجلس، دیگر سخنی نگفت.
[ یکشنبه 92/2/15 ] [ 11:30 عصر ] [ ]
فریاد سردار ! دو سال فرمانده ناحیه انتظامی قم بود . یک روز زنی آمد توی ستاد . گریان و نالان ؛ درمانده بود ، بی شوهر ، با چند بچه قد و نیم قد . خودش نان آورخانه بود . توی محله های کوچک قم مستأجر بود . خودش را رساند به سردار . قیافه غمگین آدم کافی بود تا سردار را زیر و رو کند . آن زن گریه هم می کرد . خون افتاده بود توی چشم های حاج خداکرم . موضوع را پرسید . بیچاره گفت : همسایه ای دارم که منو زده . پرسید: مرد بود ؟ ![]() زن گفت : زن و مرد افتادند به جان من . سر چی ؟
سر دعواهای بین بچه ها و نمی دانم غیض و غرض الکی . رفتم پاسگاه و شکایت کردم ؛ ولی کسی به دادم نمی رسد . یارو هم جری شده و بدتر می کند . مانده ام بی یاور. ترس ورم داشته و روزگارم را از این بدتر کرده . سردار بلند شد . من شاهد بودم . پیش خودم گفتم اگر الان دستش به رئیس پاسگاه فلان برسد ،... . گفت : عرب ! فلانی را پیدا کن . تلفن زدم و وصل کردم به دفتر سردار . دیدم داد و هوار است که سر طرف می زند . می گفت : زمین باید پیش پای این زن دهان بازکند و حاج خداکرم را ببلعد. خاک بر سر امثال من که نتواند حق یک خانواده تنها را بگیرد . چه کردی تا حالا ؟ بالاخره سریع پیگیری کردند و قضیه حل شد . وقتی مشکلی برای مردم شهر پیش می آمد ، آرامش نیرو به حد صفر می رسید تا این که سردار به چشم خود می دید که آرامش به مردم برگشته . در این صورت نیرو می توانست استراحت کند . [ شنبه 92/2/14 ] [ 2:0 عصر ] [ ]
مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُه [الطلاق : 3 ]
هر کس به خدا توکل کند خدا برای او کافیست داستان: عین الدوله از وزرای قدیم بود . روزی از خانه بیرون آمد و دو فقیر را دید که پشت در خانه ی او نشسته اند و هرکدام ذکری بر لب دارند ؛ یکی می گوید : " کار ، خوبه عین الدوله درست کنه " و دیگری می گوید : " کار ، خوبه خدا درست کنه " . عین الدوله وقتی این صحبت ها را شنید ، خوشش آمد و دستور داد که یک سکه ی اشرفی درون ظرفی بگذارند و روی آن غذا بکشند و به فقیر اولی که از او تعریف می کرد ، بدهند . آن فقیر ، که به طمع پول نشسته بود ، ظرف غذا را گرفت و با ناراحتی آن را به فقیر دومی داد . فقیر دومی هم غذا را خورد ، پول را برداشت ، و رفت . عین الدوله فردای آن روز ، باز فقیر اولی را بر در خانه ی خود دید . گفت : " مگر دیروز پول را برنداشتی ؟ دیگر چه می خواهی ؟ " فقیر گفت : " ما که پولی ندیدیم ؛ اگر منظورت ظرف غذاست که آن را به فقیر دیگری دادم." عین الدوله لبخندی زد و گفت : " بله ؛ حقیقت را همان فقیر می گفت ! کار خوبه خدا درست کنه [ پنج شنبه 92/2/12 ] [ 11:42 عصر ] [ ]
![]() داستان تکان دهنده:
نوجوانی خوش سیما به نام " امیر " در خانواده ای بسیار ثروتمند و مرفه زندگی می کرد ، پدر و مادرش هردو پزشک بودند و از آنجا که افکار غربی داشتند به ارزش ها و دستورهای دین چنان که باید پایبند نبودند. آنها صبح زود از خانه بیرون می رفتند و فقط آخر شب برای استراحت به خانه بر می گشتند. و برای آنکه امیر احساس تنهایی نکند ، دختر خاله ی او را که او نیز هم سنّ امیر بود به فرزند خواندگی پذیرفتند و او در خانه ی خویش جای دادند. از آن زمان ، آرامش زندگی امیر بهم خورد چرا که دختر خاله اش همانند زلیخا ، همواره خود را به امیر عرضه می داشت و درخواست عمل نامشروع می کرد! لکن امیر ، یوسف وار امتناع می ورزید و خود را به چنین گناه بزرگی آلوده نمی کرد ؛ او از این وضعیتِ پیش آمده بسیار نگران بود که نکند خدای نکرده سرانجام تسلیم شود و گوهر عفاف خود را از دست دهد! امیر در این میدان مبارزه با نفس و شیطان ، و در این نگرانی بسیار شدید ،نامه ای به مجله " زن روز" می نویسد و از آنها راه چاره می جوید ، لیکن یک هفته بعد از نوشتن نامه ، یک شخصیت معنوی را در خواب می بیند که به او می گوید " امین"! برو به دانشگاه اصلی ، وقتت را تلف نکن! بدین ترتیب امیر ، که اینک مفتخر به عنوان "امین" شده بود، عازم جبهه نور می شود و پیش از رفتن، نامه ای دیگر برای مجله "زن روز " می نویسد و سرانجام ، چهار روز پس از اعزام به جبهه ، در عملیات کربلای 4 در میقاتگاه شلمچه، شهد شیرین شهادت را می نوشد و به دیدار پروردگار مهربان می رسد متن و تصویر نامه امیر در ادامه مطلب... [ سه شنبه 92/2/10 ] [ 3:38 عصر ] [ ]
عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ : إِذَا تَوَضَّأَ أَحَدُکُمْ أَوْ أَکَلَ أَوْ شَرِبَ أَوْ لَبِسَ لِبَاساً یَنْبَغِی أَنْ یُسَمِّیَ عَلَیْهِ فَإِنْ لَمْ یَفْعَلْ کَانَ لِلشَّیْطَانِ فِیهِ شِرْک امام صادق علیه السلام می فرمایند: زمانی که یکی از شما وضو بگیرد ، یا بخورد ، یا بیآشامد ، یا لباسی بپوشدو هر کاری که انجام می دهد ، شایسته است که نام خدا را بر آن ببرد و اگر نام خدا را نبرد ، شیطان در آن کار با او شریک می شود. منبع: بحار الأنوار – جلد 63 صفحه 373 داستانک: یک روز شیطان چاقى ، شیطان لاغرى را ملاقات کرد. شیطان چاق ، از شیطان لاغر پرسید: چرا تو اینقدر لاغر و ضعیف شده اى ؟ شیطان لاغر، جواب داد: من بر شخصى مسلّط و ماءمور شده ام که او را گمراه کنم . ولى آن شخص در اوّل هر کار، مانند: خوردن ، آشامیدن ، ...، زبانش به ذکر بسم اللّه الرحمن الرحیم گویا است ، از این رو از نفوذ در او، و شرکت در کارهاى او محروم هستم . و همین سبب و موجب لاغرى من شده است، حال تو بگو بدانم ، چطور چاق شده اى ؟ شیطان چاق پاسخ داد: چاقى من به خاطر آن است که شاد هستم ، زیرا بر شخص غافل و بى خبر و بى تفاوت مسلّط شده ام که در هیچ کارى بسم اللّه نمى گوید، مثلا هنگام ورود و خروج و هنگام خوردن و نوشیدن ... و در هر کارى ، آنچنان غافل و سرگرم است که اصلا به یاد خدا نیست منبع:داستانهاى بسم اللّه الرحمن الرحیم : صفحه 69.
[ شنبه 92/2/7 ] [ 6:24 عصر ] [ ]
وَ قَالَ امیرالمومنین علیه السلام: إِضَاعَةُ الْفُرْصَةِ غُصَّه ضایع کردن فرصتها غصه دار است بسیاری از بزرگان از کمترین فرصتها ، بیشترین استفاده را می کردند مثلا : کتاب مهم" لمعه" که طلاب در سال چهارم می خوانند توسط "شهید اول" در زندان نوشته است و یا آیت الله رى شهرى زمانى که وزیر اطلاعات بودند فاصله ی بین خانه تا وزارتخانه را که حدودیکساعت طول می کشید ، قرآن حفظ می کردند؛و در همین زمان ایشان کل قرآن را حفظ می کنند. و یا آزادگانى که در زندانهاى عراق قرآن و نهج البلاغه و ... حفظ کرده اند داستان : مرحوم حاج شیخ نوالدین اشتی هم مباحثه مخصوص امام می گفت: [حضرت امام ما و تعدادی از طلاب را به نهار دعوت کردند و ما پیشنهاد کردیم به جای خوش آب و هوایی برویم و رفتیم ] به دلیجان که رسیدیم ، ماشین خراب شد و ما پیاده شدیم . راننده و کمک راننده دست به کار شدند تا ماشین را درست کنند . امام برای تجدید وضو رفتند ؛ در این فاصله برای سرگرمی عمامه های خود را باز می کردیم و می بستیم. ایشان از این کار بسیار ناراحت شد . یکی از دوستان گفت: آقا ، نه دعوت شما را می خواهیم ، نه این ناراحتی را . امام فرمودند: دلم به حال شما می سوزد که چرا این فرصتها را اینگونه از دست می دهید ، میتوانستید به جای این کار بی ثمر یک فرع فقهی مطرح کنید و با یکدیگر بحث کنید . منبع : کتاب اوقات فراغت در اسلام صفحه 128به نقل از جلوه های معلمی امام خمینی صفحه 33
[ دوشنبه 92/1/19 ] [ 10:0 صبح ] [ ]
مقام معظم رهبری این سال (سال 1392) را سال حماسه سیاسی و حماسه اقتصادی نام نهادند همانطور که ایشان فرمودند : تولید ملی و حمایت از سرمایه ایرانی همچنان پابرجاست نکته اینجاست که اگر ما بخواهیم حماسه سیاسی و حماسه اقتصادی داشته باشیم باید از تولید ملی حمایت کنیم خداوند در قرآن می فرماید: و لَنْ یَجْعَلَ اللَّهُ لِلْکافِرینَ عَلَى الْمُؤْمِنینَ سَبیلاً [النساء : 141] خداوند هرگز کافران را بر مؤمنان تسلّطى نداده است یعنی مومنین نباید کاری کنند که کافران بر آنها سلطه پیدا کنند . اگر ما از کالاهای ایرانی حمایت نکنیم و از کالاهای خارجی استفاده کنیم ، کافران به مرور بر ما تسلط پیدا می کنند داستان : آیت الله مرعشی نجفی ، هیچ وقت لباس خارجی به تن نمیکردند؛ از خیاطش خواسته بود، با پارچه های تولید داخل برایش لباس بدوزد؛ آن روزها دکمه در ایران تولید نمیشد و مجبور بودند از دکمه های تولید خارج استفاده کنند. خیاط آقا هم از دکمه استفاده کرده بود؛ بعد اینکه لباس را نزد آقا برد، آقا از دکمه هایش خوششان نیامد ؛ گفتند دکمه ی خارجی است ؛ و به همین دلیل به خیاط یاد دادند که با قیطون دکمه درست کندو به لباس بدوزد. (نمونه این لباس در کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی در قم موجود است) منبع: گنجینه ی شهاب اندر شرح حال حضرت آیت الله مرعشی نجفی.
[ یکشنبه 92/1/18 ] [ 10:0 صبح ] [ ]
|
|