سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 موضوع کرامت: شفای سکته مغزی
تاریخ کرامت: نیمه شعبان سال 1376

آن سال برای سومین مرتبه سکته کردم؛ این بار از ناحیه دست، صورت و پا ( سمت چپ بدن ) فلج شدم. دیگر کاری از کسی ساخته نبود. برای انجام آزمایشات دقیق تر به همراه برادرم به شیراز رفتم. خوشبختانه با وجودی که برای آزمایشهای ام آرای نوبتهای دو ماهه و سه ماهه می‌دهند ؛ همان روز به من نوبت دادند اما من به علت خستگی زیاد و بی حالی نتوانستم آزمایشات را انجام دهم و با توافق بیمارستان انجام آزمایش به روز بعد موکول شد. بعد از بازگشت به خانه یاس و افسردگی به سراغم آمد. تمام اهل خانه نیز ناراحت بودند؛ آن شب، شب میلاد حضرت ولی عصر (عج) بود. تمام اعضای خانه برای اینکه در مقابل من گریه نکنند، اتاق را ترک کردند. آن شب من در عالم رؤیا دیدم که در دیواری که روبروی من است دری آشکار شد و جوانی نورانی به داخل آمد و پایین پای من ایستاد. سپس به من اشاره کرد و فرمود:«بلند شو ». عرض کردم : به علت ناراحتی و بیماری ام نمی‌توانم حرکت کنم. ایشان دو مرتبه تکرار کرد:« بلند شو ». برای بار سوم دست مرا گرفت و فرمود:« تو صاحب داری برخیز . یکباره از خواب بیدار شدم و به لطف خدا و عنایت امام عصر (عج) شفا گرفتم». دکتر غلام علی یوسفی پور ، متخصص مغز و اعصاب، پزشک معالج این برادر درجواب نامه دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران در مورد شفای مذکور نوشت:«گواهی می‌شود آقای ر.ج به علت فلج نیمه چپ بدن به اینجانب مراجعه می‌کرده؛ با مراجعه به پرونده قبلی ایشان در مورخه دی ماه سال 1376 با شفای کامل بهبودی یافته اند».

 

راوی: فردی از اهالی مرودشت روستای زنگی آباد 37 ساله   
  
 

منبع:www.jamkaranqom

منبع:www.sobh.org


[ دوشنبه 86/7/9 ] [ 1:0 صبح ] [ ]

مطلبی را که می خوانید مربوط به آقای «حاج رمضانعلی زاغری» ساکن کرج، است که برای جناب آقای حاج «غلام عباس حیدری» نقل کرده و در نزد خود ایشان نوشته و در دسترس قرار داده اند. این داستان از این قرار است که: « حدود 25 سال قبل، با شخصی به نام محمد کمیلی، در تهران شریک بودم و خانه می ساختیم و می فروختیم.
موقعی بود که چند باب خانه را ساخته و منتظر مشتری بودیم. روزی در حالی که شریکم نبود یک مشتری آمد و یکی از این خانه ها را پسندید و گفت: « با من حضرت عباسی معامله کن. » من هم قیمت را پایین آوردم، لکن شریکم نسبت به سهم خودش به این معامله، راضی نشد، من خیلی ناراحت شده و تصمیم گرفتم از او جدا شوم.
همان شب در عالم رویا دیدم که تمام ساختمانهایی که برای فروش آماده کردیم خراب شد و جای آن‌ها بصورت یک گودال بسیار خطرناک درآمد.
صبح که بیدار شدم به همسرم گفتم: « من خوابی دیده ام که بر بیچارگی و ورشکستگی ما دلالت دارد. » چند روز بیشتر طول نکشید که دو سه نفر مأمور آگاهی و ساواک سراغ شریکم آمدند، او را گرفتند و بردند و نفهمیدند من شریک او هستم.
تمام ساختمانهای بساز و بفروش ما را تصاحب کردند. معلوم شد بدون اینکه من بدانم شریکم در کار قاچاق دست داشته است. با اینکه بی گناه بودم از ترس اینکه مبادا باعث زحمتم شوند، از منزلی که اجاره نشین بودم، بیرون آمدم و جای دیگری در منزل پیرزنی دو اتاق اجاره کردم و با اهل و عیال خود، آنجا زندگی می کردم.
از طرفی، چکی به مبلغ پانصد هزار تومان دست کسی داشتم که پولش را داده بودم ولی چک نزد او مانده بود و معلوم شد بهائی است و وقتی جریان کار ما را فهمید، گفته بود: « این چک را به اجرا می گذارم. »
خدا می داند که غم و غصه عالم در دلم جا کرده بود و همیشه مهموم و مغموم و گاه بی توجه، شروع به گریه می کردم، انسانی بودم ورشکسته، بیکار و ناراحت!
پیرزن صاحب خانه که وضع مرا دید، به حالم رقت کرد و گفت: « پسرم! اگر می خواهی از گرفتاری و همّ و غم، نجات پیدا کنی بیا با حاج آقا «کافی» ( که آن زمان زنده بودند) شبهای چهارشنبه به «مسجد جمکران قم» برو و از امام زمان (ارواحنا فداه) بخواه تا مشکلات تو را برطرف نماید. »
تصمیم گرفتم و با هیئت ایشان، به جمکران مشرف شده و چون ماشین سواری داشتم، شبهای چهارشنبه بعد، خودم به قم و مسجد جمکران می رفتم و انجام وظیفه می کردم تا اینکه چهل شب چهارشنبه تمام شد و چون نتیجه ای ندیدم، سخت ناراحت بودم. و با خود می گفتم پس نتیجه چهل شب چهارشنبه مسجد جمکران چیست؟ صبح همان روز هم عریضه ای نوشتم و به چاهی که در آنجا بود انداختم و به «حسین بن روح نایب خاص حضرت» عرض کردم: « سلام و عریضه مرا به خدمت آقا امام زمان (علیه السلام) برسان. » از مسجد جمکران بیرون آمدم و به طرف قم روانه شدم، به زیارت قبر حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتم و به تهران برگشتم. با حالت خسته و غمگین به خانه رفتم. فردای آن روز، بعدازظهر روز پنجشنبه، تصمیم گرفتم به زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) بروم و در ضمن، مسافر هم سوار کنم که برای عائله ام چیزی تهیه کنم. از میدان اعدام، صد قدمی دور شدم که یک دفعه چشمم به شخصی کنار خیابان افتاد، به طرف من اشاره کرد و با اشاره او ماشین بدون ترمز ایستاد؛ درب ماشین را باز کرد و وارد ماشین شد. شخصی بود در سن تقریباً چهل سال و تسبیحی در دست و لباس بلندی پوشیده بود. فرمود: « کجا می روی؟ » عرض کردم:

ادامه مطلب...

[ شنبه 86/6/31 ] [ 11:51 عصر ] [ ]

خانم «ن ـ پ» 27 ساله، متأهل و ساکن تهران، سرآسیاب و همسر آقاى «ا ـ ز» سرپرست مکانیک ماشین هاى سنگین شرکت هپکو.
بیمارى: سرطان کبد و طحال.
«مدتى بود که دخترم هر روز لاغر و نحیف مى شد تا این که موجب ناراحتى ما شد. ابتدا او را نزد دکتر سید محمّد سه دهى بردیم. ایشان پس از انجام معاینات گفت: کار من نیست. باید او را پیش دکتر کیهانى ببرید.وقتى به آقاى دکتر کیهانى مراجعه کردیم، ایشان بلافاصله او را در بیمارستان آزاد، بسترى کرد. عسکبردارى هاى متعدد صورت گرفت و از جمله، توسط دکتر کلباسى تکّه بردارى به عمل آمد.
دکتر کلباسى گفت: متأسفانه، کار تمام شده است و زخم سرطان، طحال و کبد را پر کرده است و درمان هم نتیجه اى ندارد و در صورت انجام شدن یا نشدن عمل، مریض شش ماه بیش تر زنده نخواهد ماند. شما هم بى جهت خرج نکنید، ولى براى دلخوشى شما، پنجاه جلسه، شیمى درمانى مى کنیم.
من همان شب خدمت آقاى «م ـ ح» که از اعضاى هیأت امناى مسجد مقدّس جمکران است، زنگ زدم و تقاضاى دعا نمودم. هفته بعد هم به مسجد جمکران رفتیم و در آن جا ماندیم. من از حضرت مهدى(علیه السلام) شفاى دخترم را خواستم. هیأت محبّان پنج تن آل عباى تهران هم بودند. علاوه بر توسل، نذر گوسفند و ولیمه اى را در مسجد جمکران نمودم.
پرونده بیمارى فرزندم را به آمریکا نزد فرزندم که در آن جا است، فرستادم. او پرونده را به چند نفر از متخصصین سرطان نشان داد. آنها هم نظریه دکتر کیهانى را تأیید نمودند. خلاصه، هر چه توانستنم در این راه جدّ و جهد کردم. از جمله، بیمارستانى که در مکزیک با داروهاى گیاهى بیماران را درمان مى کند نیز داروهاى گیاهى دادند، امّا مثمر ثمر واقع نشد. مهم تر از همه این که توسلات خود را به ائمه هدى(علیهم السلام) مخصوصاً حضرت حجّت(علیه السلام) قطع نکردم و به نذر و نیازها ادامه دادم. جلسه هشتم شیمى درمانى بود که آقاى دکتر کیهانى با تعجب به من گفت: حاج آقا! چه کار کردى که دیگر اثرى از زخم ها وجود ندارد؟
عرض کردم: به کسى پناه بردم که همه درماندگان به آن پناه مى برند; توسل به مولایم صاحب الزمان(علیه السلام) پیدا کردم.
ایشان براى اطمینان، مجدداً عکسبردارى کرد و آزمایشات لازم را انجام داد و شفاى فرزندم را تأیید کرد و گفت: آثارى از مرض وجود ندارد و به لطف امام زمان(علیه السلام) حالشان خوب است و یقیناً شفا گرفته است.

راوی:  پدر بیمار

منبع: www.emammahdi.com
منبع:   www.sobh.org


[ یکشنبه 86/6/11 ] [ 1:0 صبح ] [ ]

موضوع کرامت: نجات سرنشینان هواپیمای مشهد مقدس
تاریخ کرامت: 28/12/1375

در تاریخ 28 اسفندماه سال 1375 با هواپیما همراه بعضی از دوستان و عده‌ای از مسئولین کشور راهی مشهد مقدس شدیم بر فراز فرودگاه مشهد اعلام کردند هواپیما به علت نقص فنی نمی‌تواند بنشیند.نزدیک 45 دقیقه هواپیما درآسمان مشهد سرگردان بود، در نهایت به تهران بازگشتیم.این رفت و آمد 6 ساعت طول کشید.یکی از مسئولین از خدمه هواپیما علت طولانی شدن سفر را پرسید.ابتدا نمی‌گفتند اما بعد خلبان به طور خصوصی به آن مسئول گفت:«در هنگام فرود متوجه شدم چرخهای هواپیما باز نمی‌شود، هرچه سعی کردیم نتیجه نداشت و الان هم به تهران برمی‌گردیم، آنجا آتش‌نشانی آماده است به خاطر اینکه احتمالاً سقوط می‌کنیم و هواپیما آتش می‌گیرد در نزدیکی تهران اعلام کردند امکان نشستن به صورت عادی وجود ندارد باید آماده سقوط باشیم، اگر کسی دندان مصنوعی بیرون بیاورد، همه کفشهایشان را درآوردند، و هرعکس عینک داشت آن را از روی چشمش برداشت. همه مضطرب بودند.عمامه را برداشتم و گفتم:«آقایان اگر آخرین لحظه زنده‌بودنمان است، بهتر هست که به امام زمان (عج) متوسل شویم» دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم:«همه بگویید یا اباصالح‌المهدی ادرکنی» همگی نام مقدس آقا را صدا زدیم، در آخرین دقایق خلبان گفت:«بشارت! امام زمان (عج) عنایت فرمود چرخها باز شد، همه یک‌صدا صلوات فرستادند و ما به سلامت به زمین نشستیم.

راوی:  روحانی ساکن تهران

 

 

منبع: www.jamkaranqom.ir

منبع: www.sobh.org


[ یکشنبه 86/5/28 ] [ 1:0 صبح ] [ ]

 

«ما سنّى بودیم. اهل تسنن اسم حضرت فاطمه و زینب(علیهما السلام) را بچه ها خوب نمى‌دانند و عقیده دارند که هر بچه‌اى به این نام باشد به زودى مى میرد، امّا من همسرى داشتم که فاطمه نام داشت و در اولین زایمان هم دخترى به دنیا آورد. خانواده من اسم «حفصه» را براى او انتخاب کردند، ولى من زیر بار نرفتم و اسم فرزندم را هم فاطمه گذاشتم. بعد از سه سال فاطمه مریض شد. دخترم را خدمت قبر رسول اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم)بردم و از ایشان شفا خواستم که الحمدللّه شفا دادند. بعد از برگشتن از نزد قبر حضرت رسول، دخترم خوابید. خوابش طولانى شد. هر چه صدایش کردیم، بیدار نشد. او را پیش دکتر بردیم که گفت: بچه مرده است. وقتى به دکتر دیگرى مراجعه کردیم، او هم همان جمله را گفت.
دخترم را به غسالخانه بردیم. بعد از چند دقیقه دیدم که او حرکت کرد و از من آب خواست. برایش آب آوردم. وقتى او را بغل کردم، گفت:«بابا! توى خواب دیدم که مردى پیش من ایستاده و دو رکعت نماز خواند. بعد از نماز دست مبارک خود را بر سر من کشید و گفت:
بلند شو، شما زنده مى مانید و فعلا نمى میرید! و گفت که به بابایت بگو تا شیعه شوید.
آرى! این مسئله باعث شیعه شدن من شده است. حالا، براى تشکر و قدردانى از آقا امام زمان(علیه السلام) عازم ایران شدم و به مسجد جمکران آمدم».

راوی: اهل عربستان

 www.emammahdi.comمنبع:

منبع: www.sobh.org

 


[ چهارشنبه 86/5/24 ] [ 1:0 صبح ] [ ]

 

موضوع کرامت: شفای درد سیاتیک
مدتها بود که به بیماری نقرس و سیاتیک دچار شده بودم و به ناچار در شهرهای اصفهان، خراسان و تهران به مداوا (گیاهی و شیمیایی) پرداختم. تا اینکه یک روز به همراه دوستان به شراوان رفتیم. در راه بازگشت در قوچان به زیارت امامزاده ابراهیم مشرف شدیم. نهار را به اصرار دوستان در آنجا ماندیم. من آهسته آهسته جهت تجدید وضو به کنار رودخانه‌ای در همان حوالی رفتم. بعد از گرفتن وضو مردی با لباسهای نمدی چوپانی سلام کرد و گفت:«آقای میرجهانی شما با اینکه اهل دعا و دوا هستی، هنوز پای خود را معالجه نکرده‌اید؟» گفتم:«تاکنون نشده است.» دوباره گفت:«آیا دوست دارید (مایل هستید) من پایتان را معالجه کنم؟» با اجازه من در کنارم نشست و از جیب خود چاقوی کوچکی درآورد و اسم مادرم را گفت و سر چاقو را بر اولین نقطه دردناک گذاشت و به سمت پایین کشید و تا پشت پا آورد. سپس فشار دارد به حدی که من ناله کردم آنگاه چاقو را برداشت و گفت:«برخیز، خوب شدی.» خواستم بر حسب عادت و مثل همیشه با عصا برخیزم که عصا را از دستم گرفت و به آن طرف رودخانه پرت کرد، پایم سالم بود پرسیدم:«شما کجا هستید.» گفت:«من در همین قلعه‌ها هستم، و دست خود را به اطراف گردانید.» آدرس ایشان را خواستم اما ایشان گفتند:«تو آدرس مرا نخواهی دانست ولی من منزل شما را می‌دانم کجاست هروقت مقتضی باشد خود نزد تو خواهم آمد.»و رفت. شگفت زده به اطراف نگریستم. او که بود که مرا می‌شناخت، منزلم را بلد بود و شفای دردم شد. دوستانم در همین لحظه به نزدیک رودخانه رسیدند آنها را به دنبال آقای نمدپوش فرستادم اما هرچه تفحص و جست و جو کردند اثری از او نیافتند. در دلم زمزمه کردم« السلام علیک یا بقیه‌الله.»

  راوی:  علامه میرجهانی

  منبع :www.salehin.com   
  منبع :
www.sobh.org  

 


[ پنج شنبه 86/5/18 ] [ 12:10 صبح ] [ ]
<      1   2   3   4   5      

مراسم این هفته

چهارشنبه 2 دی‌ماه
خیابان معلم / کوی 10 / فرعی چهارم
شروع مراسم ساعت ۱۹:۳۰

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 53
کل بازدیدها: 561846